مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مانی همه زندگی مامان و بابا

عکسها و خاطره ها سال 95

سلام پسرم .این هم چند تا عکس از روزهای گذشته  اول عکس شما روی سفره هفت سین امسال ( سال 95 ) ولی سفره مون موقع سال تحویل بدون اهالی خونه موند . بابایی که بیرون بودن و من و شما هم خواب موندیم . وقتی بیدار شدم که چند دقیقه ای از سال تحویل گذشته بود . خیلی ناراحت شدم که فرصتی رو که فقط سالی یک بار پیش میاد از دست دادم . ولی به امید اینکه امسال سال خوبی برامون باشه . روز 16 فروردین بعد از اینکه بابایی مهد اومد دنبال شما و بعد هم دوتایی اومدید دنبال من و رفتیم لب ساحل . عاشق ژست گرفتنت  یه شب توی نوروز که رفتیم پارک و شما دوست داشتی این قایق واقعی بود . این هم وقتی پا تو کفش من کردی .  این هم از گل...
26 خرداد 1395

53 ماهگی مانی عزیزم

پسر داشتن یعنی خونه ت یهویی آبی میشه  پسر داشتن یعنی یه کمد پر از بلوز و شلوار و کمربند  پسر داشتن یعنی یه کمد ماشین و توپ و آدمک پسر داشتن یعنی پچ پچ میان مادر و پسر پسر داشتن یعنی افتخار وقتی که همراهش میری کافی شاپ و صورتحساب رو پرداخت می کنه یعنی اینکه یه مرد پیشته ازت ممنونم که پسر شدی و تا آخر تکیه گاهمی  ( اقتباس از وبلاگ یکی یکدونه مامان - رادوین عزیز )   ...
25 خرداد 1395

حال خوب این روزها

هر روز که می گذره بیشتر از پیش خدا رو به خاطر داشتنت شاکر می شم . هر روز که می گذره ارتباط من و تو شکل دوستانه تری می گیره . خیلی وقتها فکر می کنم تنها دوستمی چون واقعا حرفهامو می فهمی . مخصوصا وقتی که می گی مامان بیا باهم حرف بزنیم . اون موقع هس دلم بیشتر به بودنت گرم میشه . شدی یه دوست کوچولوی خواستنی که الان علاوه بر اینکه عزیز دل مامانشه همدم و همرازش هم هست . همیشه هوامو داری . مخصوصا وقتهایی که خیلی درگیرم و سرم شلوغه کمک بزرگی هم برام هستی . عاشق دستهای کوچولو و تپل و گرمت هست که وقتی به صورتم می کشی همه خستگی ها رو از تنم در می کنم . گاهی وقتها فکر می کنم سیزده چهارده ساله ای . انقدر که همراه خوبی واسم هستی . دوسست دارم دوست خوبم . ...
23 خرداد 1395

گشت و گذار در دیلمان

دیروز جمعه تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم دیلمان . به همراه عزیزانی که هر لحظه بودن در کنارشون برای ما نعمته . مانی  صبحشو کمی بداخلاق بود ولی وقتی خواب از سرش پرید توی مسیر خیلی خوشحال بود . تمام مسیر شعر می خوند و ذوق زده بود . همش می پرسید پس کی به باغلمان ( اسم دیلمان از زبان مانی ) می رسیم . مسیر بسیار سر سبز و زیبایی بود . اما پیچهای بسیار تندی داشت که مانی می ترسید و همش به باباش سفارش می کرد آروم بره .این عکس از طبیعت زیبای توی مسیر ابتدا رفتیم آبشار لونک که خیلی خنک بود و اما شلوغ که به همین دلیل ترجیح دادم عکسهای یادگاری رو از کنار رودخونه ش بگیرم و عکس یادگاری از آبشار رو به وقتی دیگر موکول کنیم .عکس مانی در کنار رودخون...
8 خرداد 1395

خاطرات روزانه مانی جون

 تو نیمه های اردیبهشت 95  من و شما تنهایی رفتیم چالوس خونه خاله مریم جون . اولین مسافرت تنهایی من و شما بود . توی سفر همش حس می کردم با یه آقا کوچولو که همه جوره حواسش به منه دارم مسافرت می کنم . خیلی تجربه عالی بود . بماند که همه غافلگیر شدن . چون به کسی نگفته بودیم .  عکس پایین هم جلوی در خونه خاله مریم جونه . فردای همون روز که می خواستیم برای ناهار بریم بام چالوس پیک نیک . روز خیلی خوبی بود و شما حسابی با عمو محسن موتور سواری کردی  عزیزم  ناهار خوردیم و دور و برمون هم گله گوسفند بود و شما هم از سگ گله خیلی ترسیدی . این هم عکس ناهارمون که خاله مریم زحمت کشیده بود .  ...
4 خرداد 1395

مانی جون و آزمایش خون

امروز قرار بود که بریم آزمایشگاه برای آزمایش خون . من و بابایی از شب قبل دلهره این رو داشتیم که شما همکاری نکنی . وقتی رفتیم آزمایشگاه اول من آماده شدم برای تست و شما کنار من بودی و تمام مدت با دقت نگاه می کردی وقتی نوبتت شد خانومی که نمونه ها رو می گرفت بهت گفت می خوای شما هم امتحان کنی با شجاعت گفتی آره و بعد که روی پام نشستی و نمونه گیری شروع شد اما یک کمی که طولانی شد یکی دو تا نق کوچولو زدی ولی رویهم رفته خیلی شجاع بودی پسر گلم . ایشالله همیشه سلامت باشی مامانی من . این هم عکست که یک سره بعد از آزمایشگاه رفتیم خونه مادر جون و صبحونه رو اونجا بودیم و بعد شما پیش مادرجون موندی و مهد نرفتی و من و بابایی رفتیم سر کار .   ...
4 خرداد 1395
1